چند روز است که هر شب کابوس میبینم. کابوسهای عجیب و غریب و شلوغ و درهمام دوباره برگشتهاند. چند شب پیش آدمبدهی خوابم مادرم بود. هیچ چیز ترسناکتر از این نیست که آدمبدهی داستانِ کابوست مادرت باشد. البته شاید این برای منی که این اواخر از هر آشنا و غریبهای ضربه خوردهام خیلی عجیب به نظر نرسد.
دیشب خواب تو را میدیدم. میپرسی چطور ممکن است خواب آدم نادیده را دید؟ نمیدانم. اما مکانیزم دیدن خواب آدم نادیده _اگر برایت سؤال است_ این طو
چند روز است که هر شب کابوس میبینم. کابوسهای عجیب و غریب و شلوغ و درهمام دوباره برگشتهاند. از آدمی شبیه من که توی مغزش مدام میان نیمکرهی چپ و راست دعواست بعید نیست که این به هم ریختگی از جایی مثل ناخودآگاه بیرون بزند. چند شب پیش آدمبدهی خوابم مادرم بود. هیچ چیز ترسناکتر از این نیست که آدمبدهی داستانِ کابوست مادرت باشد. البته شاید این برای منی که این اواخر از هر آشنا و غریبهای ضربه خوردهام خیلی عجیب به نظر نرسد.
دیشب خواب ت
تا حالا کابوس دیدین؟!
راهی میدونین که بشه جلوی کابوس دیدن رو گرفت؟؟
خب در واقع من امروز خواب بودم و کابوس های بشدت بدی دیدم.
خیلی خیلی واقعی به نظر میومدن و من واقعا حس میکردم اون اتفاق افتاده...
کل خوابم به گریه گذشت...
بیاین یکم حرف بزنیم من این داستانو یادم بره...
چند شبه دوباره دارم کابوس میبینم.کابوس فرار و آزار جنسی و تجاوز روانی.همون خواب های همیشگی که فقط چند وقت دست از سرت برمیدارن و دوباره برمیگردن.ایضا وسواس های فکری قشنگم هم برگشتن.اضطراب دارم و نمیدونم چه موقع قراره تو این جهان به عنوان یک زن احساس امنیت کنم.
وقتی مردم؟
پ ن:دیروز(27 آذر) تو تقویم ایرانی روز جهان عاری از خشونت و افراطی گری بود.خنده داره،نه؟
زمان به عقب برگشته انگار. همان مکان، کنار همان اشخاص، در حال انجام دادن همان کار، لبخندهایی به گرمی گذشته... جای خیلی ها خالیست اما به یادشان هستیم. برایشان دعا می کنیم و خواسته هایشان را بازگو. جایشان خالی است اما یادشان فراموش نشده و نمی شود. اینجا دنیای آرامش است و تا دلتان بخواهد وقت دارید برای درد و دل کردن. اینجا همه اشک می ریزند و دیگر کسی متعجب نگاهتان نمی کند اگر گریه کنید. اینجا همه صمیمی اند در حالی که هیچکس اسم بغل دستی اش را نمی داند
به جهنم که نیستی! مگر مغول ها یک قرن ِ تمام حمله نکردند؟ مگر نگذشت!؟ نبودن ِ تو هم می گذرد! به هیچ کجای جهان هم بر نمی خورد؛ فقط یک تکه از دل ِ من کنده می شود و از دست می رود! فدای سرت، مگر نه!؟ به جهنم که نیستی، کافه گودو هست، فرانسه با شیر، تابلوهای ساموئل بکت، ماشین تحریر شکسته و خرابِ آن گوشه هستند؛ می شود بنشینم پشت یکی از میزها و شعری خط خطی کنم بر کاغذی! به جهنم که هرگز این نوشته را نمی خوانی! ژوزف تورناتوره و جیم جارموش اصلا همه ی فیلم هایشان
زمان به عقب برگشته انگار. همان مکان، کنار همان اشخاص، در حال انجام دادن همان کار، لبخندهایی به گرمی گذشته... جای خیلی ها خالیست اما به یادشان هستیم. برایشان دعا می کنیم و خواسته هایشان را بازگو. جایشان خالی است اما یادشان فراموش نشده و نمی شود. اینجا دنیای آرامش است و تا دلتان بخواهد وقت دارید برای درد و دل کردن. اینجا همه اشک می ریزند و دیگر کسی متعجب نگاهتان نمی کند اگر گریه کنید. اینجا همه صمیمی اند در حالی که هیچکس اسم بغل دستی اش را نمی داند
دیگر دلتنگی را نمیشناسمیک روز بیدار شدم..و همه چهره ام را دیدند.. یک مُشت دلتنگیمی دیدنددوباره خوابیدمو من دیگر نشنیدم که چه گفتدلتنگی را باید خُفت!تا بیدار شوی..بعدش..بفهمی کابوس بود..دلتنگی حجمش اندازه ی یک خواب است..نه..یک کابوس..مثل اینکه هرشب کابوس ببینی و در خواب راه بروی..در دلتنگی خیلی معیارها مشخص میشود..مثل عشق..که وقتی بیدار شدی ..هم..آن..کابوس..ادامه..دارد....ولی دیگر دلتنگی را نمیشناسم..به یُمنِ عشقی که هنوز بخاطر می آورم!ای کاش..پس از..ای
من متوجه زیباییهای جهان نمیشوم. احتمالا دلیل اصلیاش آن باشد که زیادی تا کنه واقعیتهای وجودی زندگی پیش میروم. من از این دست دوستداران فلسفه هم نیستم که در باب چگونگی حرکت جهان فلسفه ببافم و یا پیرو نظریات قدما شوم. مسالهی من، جهان، و زندگی بسیار بنیادیتر از آن است که بتوانم روی قلههای زمثبتاندیشی و زیبا نگریستن به جهان و وقایع بایستم. مسالهی من مواجهه و کنار آمدن با انسان فانی و تنها است. مرگ و تنهایی دو مسالهی مهم و همیشگی م
این یک هفته برای من هفت سال گذشت، هر شب کابوس میدیدم، به حول و با عرق سرد از خواب میپریدم مدتی غلت میزدم و به زور چشمام رو میبستم تا دوباره خوابم ببره اما باز کابوس. سختیش این بود که هیچکس نباید از حالم خبردار میشد. بنابراین باید ظاهرم و کارام کاملا عادی می بود. چقدر سخته درونت آشوب باشه اما بخندی و هرکس پرسید خوبی؟ بگی خوبم.
حالا بعد از یک هفته دلشورهام بیشتر شد. امیدوارم خیر باشه.
کابوس ها همیشه تاریک و سیاه هستند و ما را به همراه خودشان در اعماقشان غرق می کنند هرچه بیشتر دست و پا می زنیم بیشتر غرق می شویم و هنگامی که به پایان خود می رسند و ما را در ساحل رها می کنند سینه مان خالی از خاطرات تلخ و دردناک کابوس ها می شود ! همچون غرق شده ای که نجات یافته است و آب شور دریا را خارج می کند !....
سویا دختری است که بدست نامزدش که طمع ثروت و قدرت او را دارد کشته می شود و پس از تناسخ خود را در سالیان پیش زنده می یابد !
زمان به سرعت در گذ
به شعر پناه برد از جهان مسکوت در خط خشک زمان.
ح برگشته، دیروز در کتابخانه ارتباطی داشتیم و کم کم دارد برمیگردد. و دوباره حس ناامنی و اضطراب و آرامش به دلم میریزد. دیشب دوباره تا دیروقت نخوابیدم و امروز دوبارع دیر بیدار شدم. او اگر قرار باشد من و زندگیام را از من بگیرد... نمیدانم چه میخواهم .
شعر تنها گریزگاه من است در این جهان مسکوت
کاش فردا که از خواب بیدار بشم یه نفس راحت بکشم و با خودم بگم:
"عجب کابوسی بود"
خوبه که فیلم ، اونم از نوع تخیلی نمیبینم،اون چرت و پرت ها چی بود اخه؟
ویروس،قرنطینه،تعطیلی بازار،پر شدن بیمارستان ها،مرگ و میر،گورهاى جمعی ،اهک،وضعیت قرمز،بسته شدن راه ها،بسته شدن مرزها،بسته نشدن احرام،قرنطینه نکردن قم،هواپیمایی ماهان.جانفشانی پرستارا و پزشکها بدون امکانات.به جان هم انداختنِ مردم؛شیوع ،اپیدمی،بی خبری،انتظار،انتظار،اسفندِ سوت و کور.اسفندِ
از خواب پریدم و چشم های بدون عینکم رو بادومی کردم تا بفهمم ساعت چنده. باورم نمیشد ساعت چهاره! نمیدونستم بهش میخورد چند باشه اما چهار نمیخورد! به مغزم فشار اوردم و با دلیل و برهان این فرضیه ک ساعت چهار نیست رو رد کردم! بعدش تلاش کردم که به خاطر بیارم ناهار چی خوردم! و خوب قبول کردم که ساعت چهاره!
یادم نیست از ساعت چند خوابیدم اما این خواب بی صاحاب اندازه ی یه عمر ازم انرژی گرفته بود! انگاری 10 ساله دارم کابوس میبینم! کابوس های من مدل خودمن! تمام ت
یکی از همکارام میگفت دلم میخواد یکی بیدارم کنه و وقتی چشمامو باز میکنم ببینم همه اینا خواب بوده . چه روزای کابوس واری به ما میگذره . هرروز پر شده از خبرای بد . میشنوی که فلانی حالش بده ، فلان دکتر اینتوبه شد ، فلان همکار مرد ... مثل یه کابوس تاریک و وهم الود میمونه . امروز حکم حقوقی جدیدمو دیدم که حقوقم زیاد شده، نمیدونستم باید خوشحال باشم؟باید برنامه بچینم که با این پول چیکار کنم ؟ خوشحالیم دو دقیقه بیشتر طول نکشید، بعد دوباره حل شدم تو غم این
رویا... کابوس... کابوس... رویاکاش چیزی این وسط تغییر میکرد
کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم
وقتی هم که بیدار میشدم مرده بودم کامل
کاش از سکوتم میخواندی
چه حرف ها که سالها نهفته داشتم
و عاقبت خواهم مرد...
حتما دور از تو
حتما تنهای تنهای تنها
باور کن حرف مسخره ای نیست...
نه بهتره که حرف بزنم. اصلا مگه چقدر به زندهموندن اطمینان داریم که حرفهامون رو بخوریم و حرف نزنیم،هان؟
میخواستم بگم هرشب کابوس میبینم، بعد سرچ کردم دیدم کابوس به چیزهای وحشتناکتری اطلاق میشه. من هرشب دارم خواب بد میبینم. خوابهایی که وقتی بیدار میشم هم کیفیت زندگیم رو تحت تاثیر میذاره. لابد شما هم میبینید. مگه میشه شما خواب بد نبینید؟ مگه میشه شماها نگران از دست دادن نباشید؟ از دست دادن خودتون و همهی عزیزانتون. من میترسم. ص
بدنم توان بلند شدن ندارد
در هیاهوی باد که
بی رحمانه مانند شلاق
بر بدنم فرود می آید
و با موهای مثل شبم
در هوا می رقصد
قلبم نمی تپد و
دستانم سرد است
چشمان بی روحم
ماتِ درختی است
که با تکبر چشمانم
را آینه کرده است
ابر های سیه
آسمان شب را
تاریک تر کرده است
و در این سیاهی شب
کوها بر پیکر سردم
سایه انداخته اند
چشمان پر التماسم
به ماه خیره است
که مرا در آغوش گیرد
و صدای کلاغ ها
کابوس را برایم
جهنم کرده است
کابوس های شبانه یکی از موضوعاتی است که ممکن است همه ی افراد در زندگی بار ها با انها درگیر شده باشنداما اگر شما نیز دچار این مشکل هستید نگران نباشید ما راه حل هایی برای شما در نظر گرفته ایم تا بتوانید دلایلاین کابوس های شبانه را بدانید و با انها مقابله کنید .
دلایل عمده ی کابوس های شبانه چیست ؟
ما در این متن قصد داریم تا عمده ترین دلایل این کابوس ها را بیان کنیم و این موضوع صرفا به این معنی نیستکه تمامی دلایل کابوس هایی که شب ها میبینید به این چ
بچگیام یه کابوس داشتم. هر شب میاومد سراغم. میترسیدم ازش. یه شب با گریه رفتم پیش مامانم. براش کابوسم رو تعریف کردم. گفت این دفعه که اومد توی خوابت بهش بگو "برو گم شو از خوابم". فرداش وقتی کابوس تکرار شد بهش گفتم "برو گم شو از خوابم".. رفت گم شد!
کاش توی واقعیت هم میشد به بعضی فکرها و نگرانیها گفت "برو گم شو" و بعد واقعا بره! شایدم شد..
بدنم توان بلند شدن ندارد
در هیاهوی باد که
بی رحمانه مانند شلاق
بر بدنم فرود می آید
و با موهای مثل شبم
در هوا می رقصد
قلبم نمی تپد و
دستانم سرد است
چشمان بی روحم
ماتِ درختی است
که با تکبر چشمانم
را آینه کرده است
ابر های سیه
آسمان شب را
تاریک تر کرده است
و در این سیاهی شب
کوها بر پیکر سردم
سایه انداخته اند
چشمان پر التماسم
به ماه خیره است
که مرا در آغوش گیرد
و صدای کلاغ ها
کابوس را برایم
جهنم کرده است
یکتا فاطمی
توی این اوضاع شلوغ و قمر در عقرب دوست دارم دوباره برگردم نگارستان خودمون.
پبش آقای زارع و بچه ها.
چند روز پیش رفتم سر زدم. انگار برگشته بودم خونمون! خونه دومم!
و تصمیم گرفتم هر وقت فرصت داشتم به اونجا هم برم و کلاسمو ادامه بدم...
از تبعات یک رابطه ی غلط
و تجربه ی خیانت اینکه
بعد گذشت یک سال و چند ماه خواب میبینی که با همون ادم اون تجربه ی تلخ تکرار میشه برات
وقتی ک از خواب میپری میبینی انقد پاهات محکم نگه داشتی ک ماهیچه های پات گرفته و چند روز بعد هم حتی همون گرفتگی هست
بعضی وقت ها هرچند ناخواسته ولی کابوس های زندگی رو تجربه میکنیم
چیزایی که یک روز برات کابوس بودن
الان عادی داری باهاش زندگی میکنی:)
سَخت دلگیرم ازین دوباره مُردَن!پس از آنکه چشمهایم تو را دید خواستم زنده بمانمزنده شدماما حال دوباره مرگی برایم قلمداد میشوددر درونِ رگهایمدر سینه ام که از هوا خالی میشوددر نفس تنگی ای درمان شده که دوباره برگشته است..دلگیر تر از من مگر میشود؟چه کسی این مُردَن را دوام خواهد آورد؟که پس از بازکردن چشمهایمپس از دیدنت..چشمانم را دوباره ببندم و بگویم....این یک کابوسِ شیرین بود!
در این دلتنگیِ عجیب که به مُردن سرایت میکند!،
حال پرسیدنت کارِ دشواریس
در یکی از جلسات روانشناسی درباره مفاهیم خودآگاه، نیمه خودآگاه و ناخودآگاه صحبت کردیم. روانشناسم گفت یکی از راه های ابراز آنچه در ناخودآگاهمان می گذرد خواب هایمان هستند.
ترس من از پایان نامه از بداخلاقی های استاد راهنمای کارشناسی ام شروع شد که باعث شد پروژه کارشناسی ام به نقطه پایانی نرسد. در این مدت هرگاه اضطراب های شدیدی را در مورد هر پژوهشی چه مقاله های کلاسی و چه بعد از آن پایان نامه تجربه می کردم، شب ها خواب استاد کارشناسی ام را می دیدم
دیشب توی کابوس گذشت.
کابوس تکرار و کابوس توجیه و کابوس گشتن پی دلیل.
توی کابوسم به یک
عالم شیوهی مختلف نابود شدم. توی کابوسم با هم بودیم و بعدش دیگر نبودیم. توی
کابوسم سعی کردم بفهمم چه شد که ناگهان قصه ناتمام به سر آمد. توی این کابوس مقابل
سه هیولای در ظاهر انسان ایستادم، تکتک ماهیتشان را فاش کردم تا به ظاهر کریه
خودشان برگردند و مقابل نیشخندهایشان سنگچهره ماندم.
توی کابوس آن دیگری
را دلیل دانستم. توی کابوس هیولایی ساختم از او که بیا و بب
دلم میخواهد دوباره به مسیر دو سال پیش برگردم
این بار اشتباهات گذشته را تکرار نخواهم کرد
خدایا مرا بازگردان به جایی که بودم
این کابوس های شبانه مرا رها نمی کنند من کار نیمه تمامی دارم که اگر تمام نشود بسان خوره تمام مرا خواهد خورد
خدایا نوری در قلبم هست که می گوید من به آنجا بر خواهم گشت تا کارم تمام شود
می شود که بشود
خوابیده بدون لالایی و قـــــــــصه *** بگیر آسوده بخواب بی دردو غصه
دیگه کابوس زمستون نمیـــــــــبینی***توی خوابگلای حسرت نمی چیـنی
دیگه خورشید چهرتو نمی سوزونه *** جای سیلی های باد روش نمیمونه
دیگه بیدار نمی شی با نگرونـــــی*** یا با تردید که بری یا ک بمونی
****
رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی *** قانونه جنگلو زیره پا گذاشتی
اینجا قهرن سیده ها با مهربونی*** تو تو جنگل نمیتونستی بمونی
دلتو بردی با خود به جایه دیگه *** اونجا که خدا برات لالایی میگه
میدونم
با سلام
روزی دو سه بار به مرگ فکر میکنم و حالم بد میشه و یاد خالم اینا افتادم که رحمت خدا رفتند و الان یه نفر داره زمینشون رو میسازه. انگار اصلا تو این دنیا نبودن. این شده یه عامل بازدارنده برای من. تو نت خوندم که اگه به فبرستان سر بزنید و راه برید بهتر میشید. دیشب رفتم سر زدم ولی زیاد اثر نداشت و دوباره اون حالت برگشته.
یاعلی
انگار استادم که تازه برگشته ، یک هفته بیشتر نمیمونه و دوباره باید برگرده :( ای خدا چرا ؟ خوب من پایان ناممو خودم تنها نمیشه پیش ببرم که :(
دیشب واسه مینا سورپرایز تولدشو گرفتیم با دوستاش ولی انقدر ضایع بازی های تابلو دراوردیم که فهمید ، ولی به نظرم بهش خوش گذشت :) واسش یه دونه از اون گوی های شیشه ای که داخلش یه پسر و دختر نشستن و رو سرشون پولک میریزه گرفتم :) دیگه وسعم در همین حد بود اگه سال دیگه زنده باشم دوباره براش تولد میگیرم :)
واسه پایان نامم
به افکار روی آنتن آخر شبا میگن کابوس
نه برای من شده کابوس.
دوس داشتم خواب بابی با اون شلوار مکعبیش رو ببینم. بهش بگم یه جا تو شهر بیکنی باتن برام جور کن چون من از خونه رفتن متنفرم. حاضرم به جات تا صبح هزار تا همبرگر سرخ کنم یا باهم پدر اون اختاپوس بی ریخت رو دربیاریم .با اون کلش خیلی منو یاد یه اختاپوس دیگه میندازه که بوی سیگارش داره خفم میکنه .همین عصر با پاتریک بریم شکار عروس دریایی.بعد وسطش تو از اون خنده های مسخرت کنی و دوتا دن
تصاویری از شخصیتهای فیلم Top Gun: Maverick منتشر شدند،پس از انتظار ۳۰ ساله برای دنباله Top Gun «تاپ گان»، طرفداران با اکران فیلم Top Gun: Maverick «تاپ گان: ماوریک» در تابستان آینده دوباره به منطقه خطر برخواهند گشت. این فیلم به کارگردانی جوزف کوزینسکی داستان شخصیت پیت ماوریک میچل با بازی تام کروز را دنبال میکند که دوباره به مدرسه خلبانی برگشته تا آموزش گروهی از خلبانان جوان را برعهده بگیرد.فیلم Top Gun: Maverick در تاریخ ۲۶ ژوئن ۲۰۲۰ (۶ تیر ۹۹) اکران خواهد شد.
این شهرستانی که من کار میکنم از لحاظ شیوع کرونا وضعیتش خیلی خوب شده بود و سفید اعلام شده بود حتی. منتهی هفته ی گذشته یکی از خانواده ها برای شرکت در یک مراسم فاتحه رفته بودن اهواز و برگشته بودند و حالا تست 14 نفرشون که علایم بیماری هم داشتن، مثبت شد. هیچی دیگه. دوباره وضعیت زرد اعلام کردن.
دوباره یک نفر آمد مرا به هم زد و رفتو سرنوشت مرا با جنون رقم زد و رفتکسی که مثل همه گفت: دوستت دارم!درست مثل همه آمد و به هم زد و رفتدرست مثل همه بیمقدمه از راه-رسید و سنگ بر آیینهی دلم زد و رفتمرا سپرد به کابوسها، به هرچه محالبه لحظههای من اینگونه رنگ غم زد و رفتکسی که برکهی آرامش مرا آشفتبه هستیام -که نبود- آتشِ عدم زد و رفتبه چشمهای سیاهش دچار کرد مراکنار رویاهایم کمی قدم زد و رفتتمام حرف من این است: آخر اینگونهچگونه میشود از ع
قبلا انقد از کلمه ی جون بدم میومد
مخصوصا اونایی که کشدار میگن جوووون
الانم بدم میادا ولی کمتر
ولی جونم به این جزوه رو از موقاری عزیزم یاد گرفتم و خیلیم ازش خوشم میاد
جونم به این بارون❤
جونم به این پرنده که یه بار اومدم نشستم تو حیاط پرش دادم و الان دوباره برگشته داره دون میخوره
جونم به این هوا
پیدورتس رو واقعا میتوان شاهکار دنیای کلیکی برشمرد.سایتی که در بین دیگر سایتهای بی شمار کلیکی بدون رقیب بود و بعد از مدتی که دچار مشکلات داخلی بود دوباره به عرصه برگشته و داره دوران باشکوهشش روتداعی میکنه . این سایت جز بهترین سایتهای کسب درآمد کلیکی به شمار میاد.
باور کن مرا ، واقعیت رویای من و تو نیست شاید کابوس زمستان باشد که بهار شد واقعیت ،دستان بی مهر رستم به سیستان است واقعیت،اسارت اجباری گیسوان یک زن در اما و ای کاش هاست واقعیت شاید خدایی ایست که در این حوالی ایست بر دیوار های شهر نامش با سیاهی خط می خورد واقعیت،قلب تپنده نوجوانی ایست که خشمش بر آسفالت ،خونین جان داد و اما رویا چیست با ما غریبه است شاید افق حقی ایست که باید سر می زد شاید آزادی می بود که باید نقش جان می شد شاید فریاد بی صدا ش
سه شب است که نمیتوانم درست و حسابی بخوابم. خوانده بودم که وقتی خوابت نمیبرد، در خواب کس دیگری بیداری. یعنی رفتهای در خواب یک بندهخدایی.کابوس یا رویایش شدهای.
سه شب است که کابوس یا رویای کسی شدهام.
دلم میخواهد که این سه شب در خواب تو بیدار بوده باشم.
دقیقتر بگویم دلم میخواهد این سه شب را رویای تو بوده باشم.
مثلا با یک لبخند در خوابت بر بالینت بیدار بودهام و تو را نوازش میکردهام.
یا مثلا کنارت بیدار نشسته بودهام و یک ق
دیشب یه قسمت مهم از کارو انجام دادم و امروز دادمش برای تصحیح.
خیلی از چیزی که نوشتم راضی ام و توی تصحیح هم موارد گرامری کمی برطرف شده و جایگزینی فعل ها. ظاهرا از لحاظ مفهومی خوب پیش رفت و منطقی نوشتمش.
حس می کنم باری از رو دوشم برداشته شده. جمعه اون یکی بخش کارو انجام میدم.
دشمن عزیز دوباره برگشته (فردا تو شهرمون شایع میشه که آیدا با یکی دشمنی خونی داره :||)
به خاطر همین دوباره نشستن پشت سیستم برام سخت شده
با قرص و اینا خودمو دارم حفظ می کنم و سعی
دیگه نمیتونم تحملشون کنم، واقعا نمیتونم. دارم عقل نداشتهم رو از دست میدم.
+دیشب بعد از مدتها یه کابوس دیدم. از خواب پریدم. نه با جیغ و داد، این اتفاق هیچوقت نیفتاده. اما از خواب پریدم.
کابوس میدیدم، اما ترسناک نبودن، غمانگیز بودن. باعث میشدن بعدش گریهم بگیره، یا تا چند روز ذهنم درگیرشون باشه. اما این دیشبیه ترسناک بود، خیلی ترسناک.
فقط میدونم که دیگه حاضر نیستم تنها سوار آسانسور بشم.
شاملو، آخر افق روشن میگه:
و من آن روز را انتظار میکشم. حتی روزی که دیگر نباشم.
منم همین رو توی دلم تکرار میکنم. صبر میکنم که به نهایت برسم. جایی که بدونی و بفهمی. جایی که دوباره احساس کنی. جایی که این کابوس تموم بشه. زیر لب به خودم میگم هیچچیزی ابدی نیست. شاید ما آخرش رو ندونیم، شاید آخرش رو نبینیم اما تموم میشه و من آن روز را انتظار میکشم. حتی اگر نباشم.
پانویس:
چند کلمه ای های مسخره ای هستن. به بزرگی خودتون ببخشید.
گاهی تصادف از چند قدمیات رد میشود، با یک بوقِ ممتد که صدایش تا مدتها توی گوشات زنگ میزند. سایهاش آنقدر سنگین است طوری که حتّی وقتی ازت گذشته، مدام به رخدادش فکر میکنی. به این که اگر به هم رسیده بودید، در همین لحظه، همین چند ثانیه و چند دقیقهای که از گذشتناش گذشته است و هنوز سالم اما کمی مبهوت روی موتورت نشستهای و آهستهتر از قبل میرانی، ممکن بود کجا باشی. میشد با سروصورتِ خونی دراز کشیده باشی وسطِ خیابان و آفتابی که مستق
سلام
تو فکر بودم که به مناسبت نیمه شعبان چه مطلبی رو قرار بدم.که خداروشکر به متن زیر برخوردم.
حرف هاش حرفای دل منه،منی که واقعا توی این سال ها نفهمیدم انتظار یعنی چی؟
متن زیر برای چندسال پیشه و الان تعداد سال های غیبت امام بیشتر هم شده ولی من هنوز همون آدمم.
ادامه مطلب
حالا هم که بعد از دو هفته و اندی از خانه ی روستا برگشته اند شهر :) پیام های گروه خانوادگی از این قرار است:
- سلام خدمت خانواده ی عزیز. ببینید چند تا دفتر مشق و یک کتاب بنویسیم توی وسایل شما جا نمونده؟
- کسی ساعت و حلقه ی من رو ندیده؟
- دفتر ها پیدا شد. حالا ببینید جزوه ی تعلیمات اجتماعی دست کی مونده؟
- میشه صندوق عقب ماشین هاتون رو نگاه کنید؟ کفش کوه من نیست؟
- کِی دوباره بریم؟
+حس میکنم خیلی به یه اتفاقی نزدیکم.خودمو توی رویای اتفاق افتادنش تصور میکنم.اما میترسم.تو زندگیم هربار حس کردم شاید بشه نشده.الان بیشتر از همیشه ترس نشدنش توی وجودمه...
+یه چیزایی رو حس کردم.و حالا گیج تر از گیجم.نمیدونم چی قراره بشه...
+شبا زیاد کابوس میبینم.صبحا با حال بد بیدار میشم و به حدی خستم و چشمام به حدی درد میکنه که باید کلی بازم بخوابم تا جبران شه.دلیل این حجم از کابوس که یهویی به خوابهای هرروزم اضافه شدنو نمیفهمم...
+آرومتر از همیشه شدم
زمین نفسی دوباره می کشد
برگهای درختان رنگارنگ می شوند
گلهای طبیعت شکوفا می شوند
پرندگان در شکوفایی بهار نغمه ی شادی و سرور سر می دهند
کابوس های غمین و خسته را دور می ریزیم
و به استقبال بهار می رویم
دلاتون شاد
روزگارتون همیشه سر سبز
عید تون مبارک
سال خوبی داشته باشید
باید به آهنگی که برام فرستاده بود گوش می کردم و لذت می بردم، عشق می کردم از این همه دوستی و دوست داشتن های از راه دور و مقاوم در برابر زمان. باید از فیلمی که تازه به دستم رسیده بود لذت می بردم یا شامِ نیمه آماده ای که مزه اش از همه ی غذاهای نیمه آماده ی اینجا بهتره! باید از خواب نیمه شب لذت می بردم، حتی از بیمارستان رفتن ها ی نیمه شب سعی در خندیدن و خندوندن مریضی که غم عزاداری رهاش نمی کنه! باید از هوای نیمه شب لذت می بردم، از نم بارون، از خواب ِ ی
بازی موبایلی و ایرانی کابوس دشمن
بازی موبایلی و ایرانی «کابوس دشمن» یک بازی اکشن تیراندازی باکیفیت است که مخاطب را در لبای و جایگاه مدافعان حرم و امنیت ایران قرار میدهد.به گزارش روابط عمومی بنیاد ملی بازیهای رایانهای، این بازی مدتی است به صورت دیجیتالی منتشر شده و در مدتی کوتاه مخاطبان بسیاری را جذب خود کرده است.در بازی «کابوس دشمن» میتوان از بین هشت شخصیت که هرکدام توانایی و سلاح خاص خود را دارند یکی را انتخاب کرده و حتی میتوان ق
دنیای این روزهای زندگی ام، دنیای عجیبی ست پر از کش مکش های بیهوده ،پر کابوس های بی معنا و پر از تنهایی . خبری از آرامش نیست.
خودم را دلداری می دهم و می گویم هر لحظه از زندگی یک تجربه است . تلخ و شیرینی این تجربه ها به نتیجه آنها بستگی دارد و بعد از آن یک نفس عمیق می کشم و دوباره به خودم می گویم عشق هم یک تجربه است . تجربه عاشقی جز بزرگتربن تجربه های زندگی هر انسان ست . تجربه ای که در نهایت زیبایی می تواند یکی از تلخ ترین حادثه ها باشد . باز هم ی
شب مزخرفی داشتم کابوس تمام ترس های زندگیم رو دیدم! این ذهن تب دار لامصب حتی یه دونه شونم جا نذاشته بود ...
بدترینش این بود که با ذوق نشسته بودم سر یه کلاس.احساس میکردم که روز اول دانشگاست! یه نگاه که مینداختم قیافه ی بچه ها برام آشنا بود!یه لحظه شک کردم ولی ازونجایی که تو کلاس پسر هم داشتیم با خودم گفتم دانشگاهه! ایول ! قبول شدم! اما...اما یهو در باز شد و معلم شیمی مون آقای "ن" اومد و شروع کرد به درس دادن ... خدای من .... من هنوز پشت کنکورم...این چندمین با
مردم میشن کابوس برای حکومتی که به جای زاویه پدرانه ، زاویه ی جنگجویانه به خودش می گیره و دسته ی خوب ها و بدها درست می کنه.
واقعا دانایان باخردی که در طول تاریخ بودن کجان امروز ؟ هرجا هستن تصمیم گیرنده نیستن.
اینو فقط به خاطر اینترنت نمیگم. کلا همینه
اتفاقا قطع شدن اینترنت ما رو خیلی به فکر فرو برد!
+ ولی خب کلا دیگه چه فرقی داره
+ میخوام برم خونه ، خیلی سردمه و اعصابمم خورده
+ واقعا گوگل چه نقش اساسی در زندگی ما داشت . امیدوارم دوباره ببینم
تموم شد جلو چشمای خودم تموم شد
دلم به اندازه دنیا براش درد میکنه قلبم براش جاکنه قلب درده برگشته دوباره
ولی بازم نمیفهمه بازم نمیفهمه
بازم اشتبیاه های قبل
یه زمانی 8 سالم بود اقاجونم گفت بابا یه وقتی بشه آدمی زادم بخرن و بفروشن اره اقاجون الان ادمم میفروشن خیلی ساده میفروشن
خدایا خودت به داد همه گرفتارا برس
خب الهنا و ربنا من لنا غیرک
ما برگشته بودیم اینجا بعد سالها،منتها تحویل نگرفتید شاید نخوندید شاید متوجه نمیشدید و هزاران شاید دیگه... دنیا دنیای رابطه هاست و ما بزرگ شده ی ارتباط داشتن با همیم،اینکه احساس کنی اینجا کسی با این صفحه ارتباط نگیره سخته،احتمالا اینجا دوباره به خاطرات بپیونده!دیگه البته آرشیو باقیمونده رو پاک نمیکنم،علی الحساب خداحافظ.
خوابم نمی بره
اینکه عصر سه ساعت خوابیدم بی تاثیر نیست
اما کانون فیلم دانشگاه دوباره برگشته اونم با جوکر .
زندگی من می تونه همینجا تموم شه
ناراحتم که این ساعت های شبانه روز ، توی این سکوت های بی نظیر بامداد که میشه فکر کرد ، میشه موزیک گوش داد ، میشه کتاب خوند ، میشه حتی درس خوند ، میشه با خدای خودت گفتگو کنی ... توی این ساعت ها ، که خوابم .
بگو
بگو به باد که ما با آفتاب زاده شدیم و با آفتاب طلوع خواهیم کرد
امروز اتفاقی اپیزودی را از فرط بی حوصلگی پلی کرده بودم کنار دستم که حرف بزند و من تست بزنم.سکوت بدی بود خب.حامد صرافی زاده حرف هاش که تمام شد آهنگ رقص بهاری را پخش کرد.من یک لحظه سرم را بلند کردم به طرف بلکا های سقف.یادم افتاد که این آهنگ را در ساندکلاود سنجاق زده بودم که یک روزی در بهار بروم سراغش.غم عجیبی دلم را فشرد.وحشتناک ترین اتفاق زندگیم را دارم میگذرانم.نمیدانم تبعات خوردن روزانه این کوفت ها چه روزی قرار است حالم را بگیرد.هیچ چیز نمیفه
یا ستار العیوب
یه دندونم درد میکنه.قبلا درستش کردم. اما دوباره خراب شده به گمانم این قبلا که میگم منظورم 8 سال پیشه.
تو این کرونایی دندون درد چی میگه
خدایا....
پی نوشت
امون از خواب های پریشون دختر...
یک خواب هایی میبینم این مدت که قشنگ کابوس...
خواب ها هم کفاره گناها میشه حساب بشن خدای خوبم؟
پی نوشت 2
در مورد ماهیت درد فکر میکنم...
درد چیزیه که روح حسش میکنه. نه جسم... حتی درد جسمانی.
به خاطر همین بدنی که روح ارتباطش باهاش قطع شده (بدن فرد مرد
دوباره اون بیماری شبه!! سرماخوردگی برگشته
از صبح تب دارم و بدنم داغه
یک ساعت به یک ساعت میخوابم
بیدار میشم یکم کارهای مقالم رو انجام میدم و دوباره میخوابم
صبح ساعت یازده باید جایی می رفتم برای تعیین سطح زبان
اینجا اصلا نشد بیام بگم که اون کلاس زبانم رو ادامه ندادم
سطح کار کردن معلم زبانه خیلی پایین بود
فکر کن ی سری کلمه ها رو که استفاده می کردم می گفت معنیش چیه؟
البته بگم که معلم قبلیم پوست منو کند با لغت های سخت!!
حالا امروز رفته بودم برای ی کل
روزایی که کار نمیکنم به شدت میره رو مخمو آزارم میده یه حس بد کل وجودمو میگیره. دیروزم از این روزا بود که خوب کار نکردم. سر موضوعیم خیلی ناراحتم از خودم :( در مورد عکاسیمه. هووف بیخیال همچنان باید تلاش کنم. فروردینمو خیلی خوب گذروندم. خدا کنه از پس اردیبهشتم بر بیام. دیشب یه خواب تخیلی فانتزی کابوس وار دیدم خیلی بد بود. نمیتونم تعریفش کنم چون نمیدونم چجوری بگم که اصل قضیه درک بشه :/ صبح یه دور ساعت شیش بیدار شدم بعدش دوباره خوابیدم الانم یه ربع ب
امروز هیچ حرفی از دیروز ندارم که بزنم. هیچ چیزی برای تعریف کردن ندارم. تمام روز را با افکار و احساساتم درگبر بودم. دیشب کابوس دیدم. خواب آشفتهای داشتم. روز بدی را گذراندمو تمام روز را به تصمیمم برای شروع دوباره فکر کردم.
باید امروز را در وبلاگ خصوصیم ثبت کنم.
نمیدانم این زخم کهنه را چطور باید مداوا کنم و بنابراین با آن مدارا میکنم. این میشود که گاهی سرباز میکند و درد میکشم.
همین قدر میتوانم بنویسم.
فردا باید برنامه ریزی کنم. روز شیرین
یه چیزی تو تاریخ بیهقی هست. که یکعده هستن، به اسم ترکمانان. کلا اونگوشهن. یه باد تند که تو پایتخت میاد، یه حاکمِ کوچیک که خراج نمیده، یه اختلاف که پیش میاد یا یه سپاهسالار که عوض میشه؛
از اونگوشه دوباره میان تو. حمله میکنن و غارت میکنن. بعد سلطان مسعود یکیو میفرسته که باهاشون بجنگه، و دوباره برشون گردونه به ماوراءالنهر. تا دفعهی بعدی که شاه بیمار بشه مثلا، و بتونن دوباره استفاده کنن از موقعیت. *
وضعیت منم همینه. فقط کافیه یک
فصل 4
هیچ کس به پیشنهادی ری محل نگذاشت. همه ساکت شدند. حتی پتی هم پارس نمی کرد. یعنی کارن واقعا گفته بود که تو خونه ما زندگی می کرده؟ دلم می خواست این را ازش بپرسم، ولی او دوباره برگشته بود تو حلقه بچه ها. حلقه. وقتی متوجه شدم آنها دور من و جاش حلقه زده اند، دهنم باز ماند. ترس برم داشت. خیال می کردم؟ یا واقعا داشت اتفاقی می افتاد؟ یکمرتبه قیافه هایشان به نظرم تغییر کرد. لبخند می زدند، ولی صورت هایشان خشک و کشیده و گوش به زنگ بود؛ انگار انتظار دردسر
«تیرباران است
یا تسلیم باید
یا حذر»
این را سعدی در مورد عشق گفته. من ولی بعد از جلسهی امروز با مدیر جدید برنامهریزی شرکت، توی آسانسور خطاب به همکارهایم گفتم. چون این چند روز دیدهام که آدمها دوباره چطور به هزاران سال قبل برگشتهاند. تیردانشان را پر کردهاند و تیرها را پیوسته و بیهدف به هر سو پرتاب میکنند و از تماشای بدنهای خونین و بیجان همنوعانشان لذت میبرند و به افروختن آتش خشم و کینه، حریصتر میشوند. آقای ی آه کشید. آقای
چشمهام را بسته بودم. ترومایِ بیپدر دستهاش را محکم فشار داده بود به گلویم. گلویم شور شده بود. نوکِ بینیم تیر کشیده بود و خون پاشیده بود کفِ اتاق. خالییم، مثلِ خالی بودن اتاقِ نورانی و سفید و لاینتهایِ خوابهای تکراریم توی شیشسالگی و پانزدهسال بعدترش. خالیم و دراز به دراز افتادهم کفِ اتاق. خلا محض و مزخرف، تمام آنچه است که میبینم. اتاقی سفید. سفیدِ سفید، مثلِ برفِ دستنخوردهی دشت. بیدارم و کابوس میبینم. نبودنها را دیده
انگار همگی به زندگی سابق خود برگشتهاند و انگار همگی مردگانی متحرکاند. انگار ما در خلائی زیستهایم که نه نوری به آن میتابد و نه آوایی سکوت گوشآزارش را میشکند. این روز است که شب شده و هزار سال است شب مانده، چه که اژدهایی گیتیخوار خورشید را درسته بلعیده است. ولیکن اکنون خورشید اندکاندک از ژرفای شکم هیولا جوانه میزند و پرتو میافکند؛ تاریکی، لیکن، دورانها تا به عمق جان سایهها دوانده و هزارهای رگبار خون بایست ببارد تا سرخی کف
افسردگی یعنی چه؟یعنی هر روز که از خواب بیدار میشی، احساس میکنی دیروز روز آخری بوده که میتونستی از سر جات بلند بشی، روز آخری بوده که میتونستی بعد از بیدار شدن دوش بگیری و مسواک بزنی و روتین زندگیت رو انجام بدی. دیروز آخرین روزی بوده که انرژی زنده بودن و ادامه دادن داشتی. دیروز روز آخری بوده که میتونستی از سر جات بلند بشی و این احساس پایدار هر روز چیزی از تو کم میکنه، به تدریج بدنت این ناتوانی رو باور میکنه و ضعف، همهی وجودت رو می
از
وقتی داروهای اون روان پزشکه که موهاش رو رنگ می کنه رو می خورم حالم خوبه! دیگه
الکی گریه نمی کنم. در عوض الکی می خندم. فقط اوایل داروها یه عوارض کمی داشتند که خدا
رو شکر روان پزشک مو رنگیه تونست به خوبی تشخیص بده و درمان شون کنه.
روزهای
اول بعد از مصرف داروها سر درد می شدم. خیلی سخت. جوری که رَب و رُبّم رو فراموش
می کردم. رضا چَفیه ای رو که چند سال پیش رئیس بسیجِ اداره بدون هرگونه توضیحی توسط
یه آبدارچی برام فرستاده بود و من از همون روز پشتِ صند
دیشب دوباره تپش قلب گرفته بودم و واقعا نمیتونستم راحت نفس بکشم یه کیسه برداشتم توش نفس کشیدم تا بلکه فکرم روی تنفسم متمرکز بشه و تپش قلب دست از سرم برداره و موثر هم بود ولی کابوس شبانه ام سرجاش بود اما با شدت کمتر ولی بازم نتیجه اش شد گردن درد وحشتناکی که الان دچارشم :/
دلیلش میدونی چیه؟ فرفری چندروزه ازش خبری نیست و نمیدونم بهش پیام بدم یا منتظر بمونم بازم! آخه بار آخری که حرف زدیم گفتم ازش ناراحتم و اون گفت وقتی سرحال باشه جدی صحبت میکنیم و
شاید باید دوباره شروع به نوشتن کنم. مغزم پیچ در پیچ راهی شده که من را در خود می کشد. حتی قکر کرده ام به روانشناس و روان پزشک ولی در اخر... مگر از حقیقت کم میشود؟
امروز صبح ذوق شعریم برگشته بود. در نطفه خفه اش کردم. من ادم منطقی هستم اما سیاهی های در ان بلعیده شده ام باعث تفکرات عجیب و وسواس های غیر معمولم می شوند. تمام قبلی ها ذوق شعر بود و او نبود. این بارمیخواهم برعکس باشد.
نمیتوانم خودم را پیدا کنم. یک من عجیبی در وجودم ریشه دوانده که به شدت با
مروارید، درست ده سال پیش خودمه. همون قدر ظریف و شکننده، همون قدر صبور و با اراده، همون قدر محجوب و حرف گوش کن، همون قدر رویا پرداز و عاشق زندگی و اگه پای غرورم نذارید، که واقعا ندارم، همون قدر باهوش و با استعداد. درست زیر همون فشار و محدودیت هایی که قرار بود سقف آرزوهام رو کوتاه تر کنه. شاید به نظر مضحک بیاد اما حس میکنم سرنوشت، مروارید رو سر راه من قرار داده تا بگه: خب! فکر کن زمان ده سال به عقب برگشته حالا چه کار می کنی؟
با خودم فکر می کنم چند تا
سلام.
خسته نباشید دوباره!!!
منم برگشتم دوباره!!!
هنوزم منتظرم دوباره!!!
دوباره،دوباره،دوباره!!!
خب امتحانا هم تمام شد و تابستون تقریبا آزاده و فعالیت دارم.(اما بازم به همون شرط همیشگی:بازدید از وب،ارسال نظر و...)
اخرین مطلبم برای بهمن بود که یه نظر سنجی گذاشتته بودم و تا الان فقط نه تا نظر داده شد.
برای همین اعصابم خیلی خورد بود و دوباره بلاگ رو ول کردم.
اما الان دوباره برگشتم و تا چند روز آینده هم یه نظر سنجی می ذارم و ایشالا یه هدیه ای هم در نظر می
دستهامو گرفت ، اصرار داشت برم خونشون ، مامان مخالف بود ، دلش میخواست زودتر برگردیم ، به قدم زدن ادامه دادیم ، هچی میگذشت هوا ابری تر میشد ، اما حالِ دلم خوب بود ! صدا مردم بلند شد ، هر کی از یه سمت میدوید تا خودش رو به 2 تا کوچه بالاتر برسونه ، یک تصادف کرده بود ، فقط شرح ماجرا رو شنیدم ،دلم لرزید ... یکی از انتهای خیابان اومد سمتمون اسم کسی رو که تصادف کرده بود رو گفت ، بی اختیار گریه کردم من اون آدم رو فقط یک بار تو زندگیم دیده بودم اما این خبر باع
قایقت شکست ؟ پارویت را آب برد ؟ تورَت پاره شد ؟صیدت دوباره به دریا برگشت..؟غمت نباشد چون خدا با ماست !هیچ وقت نگو ؛ از ماست که برماست !بگو خدا با ماست.اگر قایقت شکست، باشد! دلت نشکند! دلی را نشکنی.اگر پارویت را آب برد، باشد ! آبرویت را آب نبَرَد! آبرویی نبری.اگر صیدت از دستت رفت، باشد! امیدت از دست نرود ! امید کسی را ناامید نکنی.امروز اگر تمام سرمایه ات از دستت رفت، دستانت را که داری!خدایت را شکر کن. دوباره شکر کن !اگر چیزی به دست نداریم دست که داریم
قبل از این که حوصله کنم لباس از تن قالب پیش فرض این جا در بیارم، باید سریع چند خط از هجوم فکر هایی که تو مغزم هر روز رد می شن کم کنم.
این مدت ، از وقتی که تقریبا اومدم میلان تلاش کردم که مثبت نگر تر باشم، مهربون تر باشم و به این باور برسم که همه چیز تا وقتی زنده ایم قابلیت بهتر شدن و لذت بردن رو داره. که اتفاق بد وجود نداره فقط تعبیر های ما از اتفاقات اون ها رو خوب یا بد نشون میده. این که این وسط واقعا هم اتفاق هایی با برچسب رایج بد برام می افته، به ن
آه ای چلچله ها
خبر آرید مرا
خبر آرید ز کوچیدن آن کفتر تنها از باغ
آن کبوتر که پرید
از سر شاخه ی آن سرو بلند
و دگر بازنگشت...
*********
هان،
برگ برگ درختان این سرزمین
شیدای من اند
و همانند تو که دوستم داری
دوستم دارند
********
کابوس بود انگار
دستانت در دست دیگری
و من گریان
**********
برخیز
ای ستاره قطبی
شب،
روزگارِ شهرِ مرا تیره کرده است
این شهر مانده یکسره تنها
بی کورسوی شمعی و بی نور شب چراغ
برخیز
ای ستاره قطبی
برخیز و چشم شب بِدَرآور
با نورِ خویش قاتلِ شب ب
- من از کسی نمی ترسم که هزار ضربه را یکبار تمرین کرده است، بلکه از کسی می ترسم که یک ضربه را هزار بار تمرین کرده باشد: موافقم
- طی چند روز آینده دو روز کاملا روستایی رو تجربه میکنم. (تا اطلاع ثانوی لغو)
- اینکه دورهمی دوباره میخواد پخش بشه خوشحال کننده اس.
- فک کن اسمت کابوس باشه: بنظرم که قشنگ میشه
- اگه خدا میتونست تا الان صد بار خودشو کشته بود، شاید تا حالا هیچوقت جدی بهش فکر نکرده، شایدم نمیتونه، شاید خدام ناقص باشه!!
- کتاب اونطوری حلش کرده بود و
سلام
من بعضی وقتا تو خواب میبینم پشت فرمون ماشینم. همه چیز معمولا اوکیه بجز یه چیزی. موقعی که میخوام ترمز کنم. وقتی ترمز میکنم، ماشین کامل وای نمی ایسته.
مثلا سرعتش به یکی دو کیلومتر بر ساعت میرسه و آروم آروم جلو میره.
تلاش میکنم بیشتر ترمز رو فشار بدم نمیشه.
جفت پا ترمز رو فشار میدم نمیشه.
دستی رو میکشم نمیشه و هی میره جلو و میماله به اینور اونور و باعث میشه خلاف برم و ... خیلی کابوس طولانی ای هست و چون خیلی ترسناک نیست زیادم طول میکشه و فق
با دو انگشت روی شانهام زد. با ترس پریدم. فکر کردم جیرجیرک نشسته روی شانهام. با صدای بچگانه و آرام گفت sorry. چیزی نگفتم. دوباره گفت sorry. گفتم it's over now. نمیخواستم بگویم it is ok. برای اینکه it was not ok. دوباره گفت sorry. نمیتواند مثل آدم معذرت بخواهد. لحنش شبیه بچهای بود که با لج یک کلمه را پنجاه و پنج بار تکرار میکند تا به خواستهاش برسد. باز گفت sorry. چیزی نگفتم. دستش را از پشت دور شانهام حلقه کرد. من به راه رفتن ادامه دادم. هنوز داشت میگفت sorry. گفتم just don
- من از کسی نمی ترسم که هزار ضربه را یکبار تمرین کرده است، بلکه از کسی می ترسم که یک ضربه را هزار بار تمرین کرده باشد: موافقم
- طی چند روز آینده دو روز کاملا روستایی رو تجربه میکنم. (تا اطلاع ثانوی لغو)
- اینکه دورهمی دوباره میخواد پخش بشه خوشحال کننده اس.
- فک کن اسمت کابوس باشه: بنظرم که قشنگ میشه
- اگه خدا میتونست تا الان صد بار خودشو کشته بود، شاید تا حالا هیچوقت جدی بهش فکر نکرده، شایدم نمیتونه، شاید خدام ناقص باشه!!
- کتاب اونطوری حلش کرده بود و
گذرگاه
دنیا را ساده باید دید
عشق را رهگذر باید دانست
و خزان را باید نفرین جغدی شوم خواند
در آن شب بارانی
آتشی چنان بر پا شد
که باران را ربود
و مرا سوخت که سوخت.
****
و کنون؛
خاکسترم را بر باد می دهند.
مگذارید، مگذارید!
دل سوخته ام اما روشن تر است!
مثل آن دانه ی برف
مثل آن سراج زرد
مثل نوری در خزان
چه توانیم کرد؟
چه توانیم گفت؟
هیچ...هیچ...بیهوده...بیهوده...
****
دوباره آن حسِ دلگیر گل کرده است.
دوباره چنگ بر حلقم می زند.
دوباره آن حس...
دوباره
پریروز ظهر بطور ناگهانی توی شرکت خوابم گرفت اینقدر که هر یه دقیقه برام یک ساعت میگذشت تا بلاخره ساعت 2 شد و طبق معمول رفتم خونهی مامان و بعد از ناهار آریان رو برداشتم و رفتم خونه. با هر بدبختی بود غذا درست کردم و بعد از خوردن شام، حدود ساعت 8 مثل جنازه افتادم. هرازگاهی با صدای آریان بیدار میشدم اما از شدت سرگیجه و سردرد دوباره میوفتادم. پرویز هم وقتی حالم رو دید ظرفها رو شست و مراقب آریان بود. صبح وقتی چشمام رو باز کردم که بلند بشم برای رفتن به
هفتهی به شدت خسته کنندهای بود
دخترخالم عمل کرده بود، شنبه اومدم عیادتش بعد از دانشگاه
یکشنبه صبح دوباره برگشتم دانشگاه ار اونجا، بعد رفتم خوابگاه شب خوابگاه بودم
دوشنبه صبح زود رفتم باز خونهشون ؛ چون میخواست بره دکتر کسی نبود همراهش
سه شنبه صبح رفتم دانشگاه، با دوستم قرار گذاشته بودیم اومده بود تهران، دو ساعتی تو انقلاب دور زدیم بعد دیگه من برگشتم خوابگاه، باز عصرش همون دوستم اومد خوابگاه که شب پیشم بمونه
چارشنبه صبح رفتم دانشگاه، ب
یه اشتباه بزرگ کردم!
دنبالش گشتم و پیداش کردم!!
حالا دوباره همه خاطرات مضخرف دارن تو ذهنم ردیف میشن
حس میکنم مغزم داره منفجر میشه
لعنت ب حافظه
لعنت ب حافظه
من فقط نیاز ب ی موضوع جدید دارم تا دیگه این ذهن مغرور مسخرم تو رو یادآوری نکنه!
حافظه عزیزم لطفا خفه شو و بذار بخوابم
اون و هرچی درباره اون هست بدرک!!
همه چی از اون پیشنهاد مسخره شروع شد!
چی باعث شد وقتی میخوای کسی رو بندازی تو زباله دون ذهنت کاری کنی ک یکی دیگه بهم ربطتون بده؟
اگ قبل هرکاری ف
بازم مثل همیشه یه روز عاشقانه بودی و روز بعد دوباره ملکه عذاب من...
بازم تغییر فاز دادی. تحت این تغییر فازهای تو دارم نابود میشم. دلم واسه
اون پرستویی که تهران دیدمش یه ذره شده... دارم دق میکنم پرستو. اگه تو هم
اینقدر دوسم داری چرا شکنجم میدی؟؟؟
به چی قسمت بدم که برگردی و یک
عمر همدمم باشی؟ چرا از تو فقط خاطراتت نصیب من شد؟ چرا از تو فقط کج خلقی
ها و تغییر فازت مال من شد؟؟؟ تا کی باید درد بکشم؟ تا کی باید هر روز صبح
نامه بنویسم برات؟
چهارشنبه هف
سلام
چون پست قبلی بنظر یکم ناراحت بودم بگم در حالی نوشتمش که از دیدن طلوع خورشید برگشته بودم ریلکس ریلکس بودم و مدیتیشن کرده بودم. صرفا ناراحتیم به صورت دلسوزانه بود. من قبلا هم گفتم اعتقاد دارم اگه کل جامعه برن خل بازی در بیارن و دنبال چیزای عجیب غریب برن جامعه دچار آشوب میشه. و همیشه یه سری افرا لازمن که پافشاری روی اصول بکنن.
به هر حال
در ادامه ی اون پستی که به بچه مردم چیز میز داده بودم خوزده بود نابود شده بود:
دوباره داستان همیشگی. ساعت ۲
شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
ادامه داستان در ادامه مطلب...
متن کامل داستان در پیام رسان های اجتماعی تقدیم حضورتان
https://eitaa.com/dastanhaye_mamnooe
https://sapp.ir/dastanhaye_mamnooe
https://t.me/dastanhay
هوالرئوف الرحیم
اگه منو بشناسید حتما تعجب خواهید کرد که وقتی می خوام وارد محیط جدید بشم، چقدر اضطراب منو فرا میگیره.
حتی با همین فرمون جدید "به هیچ کس نزدیک نشو. با هیچ کس حرف نزن".
در صورتی که مسئله ی "قضاوت کردن" دیگران رو تا حد زیادی تونستم برای خودم فاقد اهمیت کنم.
اول دی بلاخره طلسم شکسته شد و رشته ی ایروبیک رو برخلاف میل باطنیم انتخاب کردم. رشته ای که تو نوجونی و ابتدای جوانی به شدت بهش علاقه مند بودم و توش هم موفق بودم. ولی پیلاتس با اون
راستش را بخواهی اوائل ک این وبلاگ را ساختم قرار روزانه ای با خود داشتم ک هر صبح یا شب چند پست خوب با شما به اشتراک بگذارم
اویلش همه چیز خوب بود اوضاع روتین وار میگذشت و من مسروراز شکستن تابو و کمک به هم زبانانی ک این مطالب را میخواندند اما کسی نمیداند ک بازی روزگار چگونه خواهد بود کم کم گذشت و بار و فشار زندگی بیشتر مرا درگیر کرد
روزگارانی بر منو شما گذشت ک گفتنش جز زخمی بر زخم و دردی بر درد نمی افزود
سختی هایی از جنس مرگ درد و زلزله،از جنس از دس
بسم الله مهربون :)
1. داداشم از مسافرت برگشته، با کلی سوغاتی های قشنگ و رنگی رنگی :) سلیقه ی من و داداشم از زمین تا آسمون متفاوته، حتی رنگ هاییم که اون دوست داره من دوست ندارم، با این حال همیشه به خاطر تک تک سوغاتی هایی که برام میاره ذوق مرگ میشم و همه رو استفاده میکنم *_*
2. "ن" میگه بیا بریم کلاس نقاشی با مداد رنگی. مداد رنگی هم دوست دارم ها، ولی خب سیاه قلم رو بیشتر. بعد من تازه شروع کردم، چطوری از سیاه قلم بپرم مداد رنگی! شایدم برم ها، چون کلاسش به خ
شب خوابیدیم،صبح بیدار شدیم و گفتن بنزین سه برابر شده.بماند که چه داستانهایی پیش اومد و همینقدر بگم که تهش رسیدیم به اینجا که اینترنت قطع شد.بهتر!!! تازه احساس میکنم بعد از ده پونزده سال گذشتن از آشنایی با اینترنت و روز به روز جاگرفتنش بین زندگیا دوباره یه آرامش به زندگی حداقل من یکی برگشته.اینستاگرامی که پر از بی مبالاتی و بی ادبی بود و واتس اپی که مثل در یخچال روزی هزاربار بازش میکردم ببینم چیزی توش هست یا نه؟هیچی هم به کارمون نمیومد.
این چند
ماجرای دکارت و فلاسفه ی بعدش برام خیلی هیجان انگیز بود چیزی که طی شد و اتفاق افتاد باید خوندو لذت برد از تاریخ و ماجراهایی که پیش اومده مثل یه ماجراجویی میمونه. الان رسیدم به کانت. خب هرچقدر من دلم میخواد تموم بشه کتاب انگار کش میاد. تموم شدن نه به این معنی که دوست نداشته باشما نه خیلی هم ددوست دارمو حال میکنم فقط زمان کمه و من هم ذوق دارم کتابهامو بخونم. فکر میکنم دوباره حالم خوب شده. از وقتی بیدار بودم یسره پای کتاب بودک احتمالا همچنان پای کت
تصمیم گرفتم دیشب رو با تمام نا امیدی هاش هیچ وقت فراموش نکنم...
کاهی انقدر مسائل دیگه روح و ذهن و جسمم رو درگیر میکنه که حواسی برای آرزو و هدفم نمی مونه و میشه کوچک ترین مسئله ی زندگیم!
چقدر خر بودم که فکر میکردم اگه پشت کنکور بمونم اوضاع بر وقف مرادمه و فقط باید روحیه م رو حفظ کنم...کی میدونست که ذنیا چه نقشه ای برای زندگیم کشیده... کی میدونست که یهو وقتی همه چی داره خوب پیش میره عمم متوجه سرطان استیج چهارش بشه ، افسردگیم عود کنه و دوز دارم بره با
کتاب صوتی زندگی خود را دوباره بیافرینید
دانلود فایل
کتاب صوتی کامل زندگی خود را دوباره بیافرینید - فایل ساfilesa.ir › کتاب-صوتی-کامل-زندگی-خود-را-دوباره-بیاف۲ آذر ۱۳۹۸ - کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید به قلم جفری. ... همچنین دکتر یانگ در نوشتن کتاب «مقایسه اثر بخشی شناخت درمانی در مقایسه با داروهای ضد ...
دانلود کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید » کتابخانه ...pdf.tarikhema.org › ... › دانلود کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید۲۵
- من از کسی نمی ترسم که هزار ضربه را یکبار تمرین کرده است، بلکه از کسی می ترسم که یک ضربه را هزار بار تمرین کرده باشد: موافقم
- طی چند روز آینده دو روز کاملا روستایی رو تجربه میکنم. (تا اطلاع ثانوی لغو)
- اینکه دورهمی دوباره میخواد پخش بشه خوشحال کننده اس.
- فک کن اسمت کابوس باشه: بنظرم که قشنگ میشه
- اگه خدا میتونست تا الان صد بار خودشو کشته بود، شاید تا حالا هیچوقت جدی بهش فکر نکرده، شایدم نمیتونه، شاید خدام ناقص باشه!!
- کتاب اونطوری حلش کرده بود و
پارسال بعد از امتحان ارتقا رفتیم شهربازی، خیلی وقت بود نرفته بودم و سوار یک وسیله شدم که اسمشو نمی دونم چی بود ولی وقتی رفتیم اون بالا یادم اومد من ترس از ارتفاع دارم داشتم سکته می کردم و چشمامو بسته بودم و فقط به زهرا می گفتم کی تموم میشه .... انقدر اومد و رفت تا تموم شد. سال دو رزیدنتی عین همون وسیله بود روزا میومد و می رفت و من کرخت از یه عالمه کار و درس فقط امروز رو انتظار می کشیدم ... هفته هایی که بیش از دوتا سمینار داشتیم، اضافه شدن استرس و هی
سلام
انگار نوشتن با بخشی از وجودم عجین شده،
از سال ٨٥ که شوهرخاله م فوت کرد، من به ثبت لحظه های مختلف علاقه داشتم.
از اینکه بقیه تازیخ ها و مراسم های مختلف رو فراموش می کردن و من یادشون می انداختم آن هم با جزئیات کانل، لذت می بردم.
با اینکه بزرگ شدن و افزایش مشغله های روزانه باعث شد زمان بسیار کمی به نوشتن اختصاص دهم. اما دوباره برگشته ام.
شاید بهتره برگشتنم رو مدیون دکتر چاووشی در ارگانیک مایند باشم
وقتی آدم ها روئیاهاشونو به یه خواب عمیق برد
بعد ازاون کابوس وحشتناکی که دیشب دیدم وازخواب
پریدم بدنم میلرزید،عمیقا دلم خواست پ میبود تا
بغلش میکردم واونم قول میداد هیچ اتفاقی نمیقته
تنها کسی که حس امنیت بهم میده درحال حاضر وهوامو
دارع اونه...
خواب دیدم سین در بدر دنبال پیداکردن من بود،رفته بود
کردستان روگشته بود و دوتادختر رو هم بدبخت کرده بود
ودراخر اومداین سمت کشور وپیغام داد پیدات میکنم و
میگف اول دستاتوقطع میکنم تاهیچکسو جزمن بغل نکنی وچشاتم
کور میکنم تااخرین نفری که میبینی
- من از کسی نمی ترسم که هزار ضربه را یکبار تمرین کرده است، بلکه از کسی می ترسم که یک ضربه را هزار بار تمرین کرده باشد: موافقم
- طی چند روز آینده دو روز کاملا روستایی رو تجربه میکنم. (تا اطلاع ثانوی لغو)
- اینکه دورهمی دوباره میخواد پخش بشه خوشحال کننده اس.
- فک کن اسمت کابوس باشه: بنظرم که قشنگ میشه
- اگه خدا میتونست تا الان صد بار خودشو کشته بود، شاید تا حالا هیچوقت جدی بهش فکر نکرده، شایدم نمیتونه، شاید خدام ناقص باشه!!
- کتاب اونطوری حلش کرده بود و
سعی کردم عقب موندگی برنامه رو جبران کنم اما هنوز مونده تا تموم بشه. یه غم بدی تو وجودم حس میکنم. یعنی دوباره اومده سراغم؟ من که کاریش نداشتم چرا باید دوباره اینجوری بشم. احساس میکنم یه چیزی نیست. یه چیزی کمه. احساس میکنم هیچ کدوم از معایبم درست نمیشه که بدتر هم میشه. احساس میکنم فقط زمان کمی مونده تا بتونم بشنوم. میترسم یروز صبح از خواب بیدارشم ببینم برای همیشه دنیا بی صداست. این کابوس بعضی از روزهامه. احساس میکنم شنواییمو باید صرف چیزای بهتر
بیلی آیلیش درمورد این ترانه می گوید:ما شروع به نوشتنش کردیم چرا که من عینا خوابی دیدیم که خودمو می کشم و برای هیچکسم مهم نیست و تمام دوستام و آدمایی به طور کلی باهاشون رو به رو می شدم اومده بودن و توی جمع میگفتن"اوه,ما هیچوقت ازش خوشمون نمی یومد"توی خوابم طرفدارا اصلا اهمیتی ندادن و اینترنتم گند زد بهم بخاطر خودکشیم, همش چرند بود, و واقعا منو بهم ریخت
"Everything I Wanted"
هر چی که میخواستم
I had a dream
رویایی دیدم
I got everything I wanted
همه چی همون جور که من میخو
بیلی آیلیش درمورد این ترانه می گوید:ما شروع به نوشتنش کردیم چرا که من عینا خوابی دیدیم که خودمو می کشم و برای هیچکسم مهم نیست و تمام دوستام و آدمایی به طور کلی باهاشون رو به رو می شدم اومده بودن و توی جمع میگفتن"اوه,ما هیچوقت ازش خوشمون نمی یومد"توی خوابم طرفدارا اصلا اهمیتی ندادن و اینترنتم گند زد بهم بخاطر خودکشیم, همش چرند بود, و واقعا منو بهم ریخت
"Everything I Wanted"
هر چی که میخواستم
I had a dream
رویایی دیدم
I got everything I wanted
همه چی همون جور که من میخو
دوباره اعتماد کردم.... البته نه! اعتماد نه! فقط تضمینی برای 6 ماه بعد خودم و اتمام حجتی برای همه کسانی که گلایه ی بی اطلاعی برای حل مشکل داشتند.
سه روزه که برگشته و اینقدر سریع همه چی اتفاق افتاد که همه دوستان و فامیلم و حتی خودم دچار تحیر و بحران روحی شدیم. دو روز یکسره جلسه و محضر و تعهد..
این دو روزه از رفتارش مشخصه که خیلی سختی کشیده ولی از کاهل بودنش مشخصه که هنوز هم نمیدونه باید چیکار کنه یا فکر می کنه لازم نیست کاری به جز گفتن چند کلمه عاش
زیر ساختمون ِشرکت، یه فست فودی هست که کباب ترکی هم داره.
ظهر بود از ماموریت برگشته بودم داشتم میرفتم به سمت ورودی ساختمون، دیدم یه پسرک فال فروش نزدیک سیخ کباب ترکی ایستاده و داره آقای کباب زن! رو نگاه میکنه!
مسلما بوی خوبی هم داشت که باعث جذب آدم میشد.
یک لحظه گفتم طفلی هوس کرده و پول نداره قطعا!
با خودم گفتم برم براش بگیرم بخوره اما منصرف شدم و یکی دو تا پله رو رفتم بالا! اما دلم نیومد و دوباره برگشتم سمتش.
دیدم داره با اون آقاهه صحبت می
بیرحمترین اتفاق دنیا چیه؟برای آدمی که عزیزی رو از دست داده مرگ شاید بیرحمترین اتفاق دنیا باشهبرای سربازی که تازه از جنگ برگشته؛ جنگ بیرحمترین اتفاق دنیاستبرای مردی که سیل خونه و زندگیش رو برده؛ سیلبرای آدمی که از گذشتهش پشیمونه؛ حسرتبرای بچهها اما یه زمین خوردن؛ افتادن بستنی روی زمینبرای یه بیمار که روی تخت بیمارستانه؛ بیماریبرای اونی که چشماش دنبال یه گمشده میگرده؛ انتظار
و
.
.
.
.
.اما میدونی من فکر میکنم دلتنگی بیرحمتری
بگذار برایت بگویم، هربار پایم را از چارچوب در خوابگاه رد میکنم و میگذارم روی موزاییک حیاط، دلم تنگ میشود. غمم قد میکشد تا فرق سرم.
پرسیده بود که الان دلتنگی که از خانه دوباره برگشتهای به خوابگاه؟
گفتم ببین من هر بار که وارد این خوابگاه میشوم دلم تنگ میشود.
دلم نه برای خانه و خانواده و مهر مادر و حمایت پدر و برادر زیادی عاقلم، که دلم برای هر چیزی که بیرون از این ساختمان هست تنگ میشود.
برای تمام اتفاقات خوب و بدی که میافتد.
برای تو
دوشبه زود میخوابم ساعت ده اما خوابای اشفته میبینم ساعت دو و پنج بیدار میشم چقدر سخته پنج وقتی بلند میشی کلی سرحال باشی حالا که فکرشو میکنم من فقط دارم فرار میکنم از کابوس از ...
دلم براخودم تنگه نه هیچ کس دیگه ی دیروز خواب باباجون دیدم خدا بیامزردش هیییی...
درباره این سایت